تحولات لبنان و فلسطین

۱۹ مهر ۱۴۰۲ - ۱۱:۴۳
کد خبر: 923440

سنگ از سنگ کنده نمی‌شد. «امیر» فقط توانست لِخ لِخ کند و خودش را بکشد پشت اولین دیوار.

قیام مسجد

بچه‌ها ولی ول کن نبودند. دوباره مشت‌هایشان را پر سنگ می‌کردند... و بعد هم باران سنگ دوباره شروع می‌شد. وقتی برگشته بود ببیند بچه‌ها چه می‌کنند، سنگ رسیده و خورده بود درست گوشه دهانش تا درد، صورتش را مچاله‌تر کند... عرق، خون و آب دهانش ریخته بود روی چک و چانه و از آنجا رسیده بود زیر گلویش... حتی بچه‌ها هم که نبودند، یکی توی سرش انگار می‌خواند: پیر بی دندون... پیر بی دندون... دست‌هایش را گذاشت روی گوش‌هایش و فریاد زد. فریاد که نه، صدای نامفهومی از حلقومش جوشید و از میان  کف و خون و تُف بیرون زد. زنی که از کوچه رد می‌شد، چادرش را محکم گرفت، دست دختربچه‌اش را که زل زده بود به «امیر» کشید و به سرعت دور شد.

حاج رضا از آن طرف کوچه، توی نخ «امیر» بود. خودش را رساند، سر بچه‌ها داد کشید که: «ولش کُنِن بدبخت بی زبون رِه... ولش کُنِن مُگُم...» بعد هم دست امیر را گرفت و کشان کشان برد توی دکانش... شاگردش عادت کرده بود. بدون اینکه حاج رضا بگوید، لیوان آب به دست جلو آمد. امیر آب و خون و کف را سر کشید. برگشت با چشم‌های سرخ و قی کرده، مضطرب کوچه را نگاه کرد و جوری که فقط حاج رضا فهمید گفت: «فُش مِدَن، مادر...ها... فُش مِدَن...». حاج رضا شاگردش را فرستاد دنبال غلام حمومی که:« بُگو بِیَه ای بخت برگشته رِه ببره حموم... سرِ راه، از حاج باقر تیموری چیزی بگیره که بعد حموم تنش کُنَه». کارگرِخانه‌شان، کنیزخانم را هم جلو جلو فرستاده بود برود زیرزمین حیاط قدیمی‌شان که بی مستأجر مانده بود، رُفت و روب کند جوری که بشود امیر را آنجا نگه داشت... .

غلام حمومی وقتی پولش را می‌گرفت گفت: «حاج رضا ....مو که شمارِه خوب مِشناسُم و از دلت خِبَر دارُم...منتها مردم رِه که مِشناسی. هم مو، هم شمام که ای امیرآژان فلک زده ره مِشناسِم...کم بی‌حرمتی کرده... کم بی‌ناموسی کرده...کم چادر از سر زن و دختر مردم کشیده، یادته ملت رِه به سیخ سرخ کشیده بود... بابا خودش تا هف هش سال پیش تعریف مِکَرد با زخمیایِ مسجد گوهرشاد چکار کِرده...با کشته‌هاش چکار کِرده... خدا ای رِه به ای روز انداخته که درس عبرت بشه بِریِ بقیه...حالا شما هِی جَمِش کن ...بفرستش حموم... چِمدِنُم جا بده بهش...که چی بشه حاجی؟»

زیرزمین را بو برداشته بود. غذاهای نخورده و مانده. بوی مدفوع و ادرار. امیر با سر و صورت کثیف افتاده بود گوشه دیوار. زنده و مرده‌اش معلوم نبود. کنیز آمد جلو و گفت: 

«زِبون بسته غِذا نِمُخوره دِگَه... دو سه روزه....همش مِگه خوردُم... نگو کثافت کاری کرده توی کاسه و خورده... نگاه کن به سرو وضعش...یکی مِخَه دهن و صورتشِ ببره طارَت بیگیره... حاجی ...جان عزیزت ولش کن ایرِه...ایرِه خدا زده، شما ای جوری جمش می‌کنی؟ خِبر بِدِن شهرداری، بهداری، بِیَن ببرنش خب... ».

غلام حمومی همان طور که حاج رضا را مشت و مال می‌داد، گفت: حاج آقا... آخرش به ما نُگفتی که بِرِچی خاطر ای خر بی دندون رِ مِخی؟ مردم کم کم دِرَن حرف درست مُکُنَن ها... فردا شنفتی که مثلاً امیر آژان، بِرارِ ناتنیِ حاج سید رضا از کار درآمده، تعجب نکنی... از ما گفتن حاجی...». حاج رضا همان طور با چشم‌های بسته، کیفورِ مشت و مال، برگشته بود به ۱۳۱۴، به جنگ مسجد، به شبی که گلوله سربازها، انداخته بودش کنار یکی از دیوارهای مسجد گوهرشاد، به وقتی که چند نظامی، مُرده کشش کرده و انداخته بودند قاطی نعش‌ها. میان درد، وسط بوی خون و مرگ یکی دوبار از حال رفته و باز به حال آمده بود.

دفعه آخر، جایی توی کوچه پسکوچه‌ها چشم باز کرد. خیلی محو پدرش را دید و بعد هم صدای امیر را شنید که خشن و بی‌احساس می‌گفت:... پول نِمِخه... کسی بفهمه، پولا ره بایِس خرج سوم و هفتم و چهلمُم کُنُم...به خاطر جدت فِقَط...زود ببرش سید اولاد پیغمبر تا کسی ندیده...غلام حمومی رسیده بود به کتف‌های حاج رضا و با شوخی پرسیده بود: غلط نکُنُم ای زخم قِدیمی، کارِهمی پیر بی دِندونه... شمام بِرِیِ همی عاشقشی حاجی... و حاج رضا این بار برگشته بود به ۱۰ یا ۱۲ سال پیش، روزهایی که هنوز اولِ به هم ریختن امیر بود.

هنوز خر بی دندون محل نشده بود. زن و بچه تازه ولش کرده بودند. تهدیدهای مردم تازه شروع شده بود. آن شب امیر آمده بود جلو در مسجد، منتظر شده بود تا حاج رضا نماز را تمام کند. بعد برای اولین بار افتاده بود به دست و پای حاجی که: خودِت مِدِنی که همشیرَت از دست مو دق کرد مُرد... دختر کَلبِه مُراد رِه مو بی آبرو کردُم تا زن وشوهر دق کنن بیمیرن...چادر از سر زنای محله کشیدُم ... قبول دِرُم حاجی... اَصَن مأمور و معذورَم نبودُم...دستُم به دامنت... مردمِ محل مِخَن مو رِه بخورن انگار... تو یکی رِه که مو از لایِ نعشای مسجد گوهرشاد در آوردُم...به خاطر جدّت...یَک قِرُن گیریفتُم از بابات اوشب؟ بُخُدا نگیرفتُم...به خاطر جدت بود فِقَط...». غلام حمومی، مشت و مال را تمام کرد. حاج رضا ماند، گرما و رخوت حمام و جای زخم قدیمی که معلوم نیست چرا بعد این همه سال دوباره می‌سوخت؟

خبرنگار: مجید تربت‌زاده

منبع: قدس آنلاین

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.